«پارچه را دوباره خیس کرد و روی پیشانی شهرزاد گذاشت. دست کرد توی موی خیسِ عرقِ شهرزاد، رشته مویی را که چسبیده بود دور صورتش کنار زد و لپ های سرخش را بوسید. بلند شد رفت سمت طاقچه و کیف را برداشت. خرت وپرت هایش را ریخت روی زمین و کارت ویزیت را پیدا کرد. چادر را انداخت سرش، کارت را از زیر چادر دست گرفت و با عجله از اتاق آمد بیرون. نشیمن را که رد کرد، نوره را دید که فاطمه را نشانده بود روی سکوهای کنار شاه نشین و دسته مویی را که تا کمر می رسید سه قسمت کرده بود و گیس می بافت از مویش. چشم شان که به همدم افتاد هر دو با هم گفتند «سلام علیکم.» اگر سلام کلمهٔ فارسی بود، که نبود، از فارسی فقط همین را بلد بودند و باقی حرف ها را باید لابه لای بالاوپایین و چپ وراست کردن سرودست و ابروهای شان می فهمید. پایش را توی تالار گذاشت و تا میز چوبی بلند تلفن جلو رفت. انگشتش را گذاشت زیر شمارهٔ مطبِ تهرانِ دکتر بهبودی و گوشی مشکی تلفن را برداشت. شماره را یک بار خواند و چشم هایش را بست. عددها را زیرلب تکرار کرد و چشم ها را باز کرد، نگاهی به کارت ویزیت انداخت: درست از حفظ شده بود. کاش شماره ای هم از محمد داشت. کاش پادگان هم شماره ای و کارت ویزیتی داشت، زنگ می زد و دلش آرام می گرفت. انگشت سبابه اش را که توی شماره گیر می چرخاند، دل تو دلش نبود که نکند دکتر امروز برگشته باشد شیراز. مگر قحطیِ دکتر است که این همه بین شیراز و تهران در رفت وآمد است؟ نور شیشه های رنگی پنج دری چادر کرم رنگ ساده اش را باغی پُر از گل های درشت رنگی کرده بود. بوق آزاد تلفن را که شنید به شک افتاد و خواست تلفن را قطع کند، ولی کسی از آن طرف خط گفت بیمارستان اشرف، بفرمایید. گفت با دکتر یحیی بهبودی کار دارد. دوباره صدای بوق آزاد تلفن بلند شد. چشمش افتاد به نقاشی روی دیوار. دستی پرده ای را کنار زده بود رو به اتاقی که بالای میزش، کنار گلدانی از گل های کوچک سفید، قاب عکس مردی دست به سینه و کراوات زده به دیوار بود. خواست گوشی را بگذارد که صدایی از آن طرف خط گفت الو. صدای یحیی بود. خودش را معرفی کرد اما نمی دانست برای یحیی از چه حرف بزند. از شهرزاد بگوید که از وقتی توی کلانتری پیدایش کرده هذیان می گوید یا از خودش که دیگر عقلش قد نمی دهد کجا دنبال علیرضا بگردد. شاید هم باید از دیروز بگوید که رفته دست شویی و صفیه خانم تقّه زده به در و گفته چهل و پنج دقیقه است آن تو هستی. بعد خنده اش را جمع کرده و گفته همدم خانم، طوری شده؟ کمک نمی خواهی؟ همدم به شک افتاده. هر چه فکر کرده، نهایتش پنج دقیقه گذشته بوده نه چهل و پنج دقیقه. هیچ کدام را نگفت. فقط گفت شهرزاد از دیروز تب کرده، هر کار می کند تبش پایین نمی آی
منبع: متن کتاب
چریک
وضعیت موجودی: تنها 1 نسخه موجود است
7,44 €
«پارچه را دوباره خیس کرد و روی پیشانی شهرزاد گذاشت. دست کرد توی موی خیسِ عرقِ شهرزاد، رشته مویی را که چسبیده بود دور صورتش کنار زد و لپ های سرخش را بو..
شناسه کالا: 1756024899955
دستهها: رمان, رمان ایران, مطالعات ایران
وزن | 0,142 kg |
---|---|
انتشارات | نشر چشمه |
وضعیت | جدید |
شابک | 9786220110378 |
پدید آورندگان | نويسنده :سلطانی ، حنانه -ويراستار :حسن آبادی ، علی |
تعداد صفحه | 136 |
صفحات اول در خانهٔ کتاب ایران |
Be the first to review “چریک” Cancel reply
Reviews
There are no reviews yet.