وقتی نسل ما بچه بود کانادا برایش بیشتر نوشابه ی پرتقالی بود که با وقوع انقلاب دیگر پیدا نمی شود. ما کانادا را کمتر به عنوان یک کشور مهم و مستقل می شناسیم. من اما وضعیتم فرق می کرد. پدرم یک پسر دایی داشت که چند سال قبل از دنیا آمدن من رفته بود به مونترال و آنجا پزشک شده بود. من هیچ وقت او را ندیده بودم اما هر از چند وقتی یک نامه توی حیاط خانمان می افتاد که رویش یک تمبر زیبا بود. در ذهن من کانادا سرزمین تمبرهای زیبا بود. آن ها را از روی پاکت نامه می کندم و توی آلبوم تمبرم می گذاشتم و می شد مایه ی پز دادن به دوستام و هم کلاسی ها. من تنها کسی بودم که توی آلبوم تمبرم تمبرهای کانادایی داشتم.
سال ها گذشت و ما همپای تاریخ پیش آمدیم. انقلاب شد، جنگ تمام شد و حالا وقت آن بود که جهان را بیشتر بشناسیم. کانادا آرام آرام در اطلاعات تاریخی و جغرافیایی ما وارد شد و آرام آرام مقصدی شد برای ایرانیانی که شرایط زندگی در کشورشان را برنمی تافتند و به دنبال جایی برای یک زندگی جدید بودند. کانادا از اواسط دهه ی هفتاد برای خیلی از جوان های آن دوره یک نقطه ی خاص شد. نقه ای در دورترین جا از خانه که هم (دلتنگی) می آورد و هم عین حال (امنیت). کانادا کشور جدیدی بود با قوانین خاص و با وجود سرمای زیادش که برای ایرانی ها قابل تحمل نبود، می توانست یک رفاه نسبی برای آن ها فراهم آورد…
منبع: منبع: پشت کتاب
Reviews
There are no reviews yet.