حوض سلطان پایان کار مغان

صداهایی در دل شب من را از خواب بیدار کرد. صدا از طبقات بالا بود. انگار اشیای سنگینی را جا به جا می کردند. ملکم خان هم بیدار شده بود. حدس او هم این بود که اشیای سنگینی را جا به جا می کنند و بعد… مبادا سقف بر سرمان فروبریزد! میان برف شدیدی که می بارید، از پنجره نور فانوس هایی را دیدیم که در رفت و آمد بودند، حتی شیهه ی اسب را هم می شنیدیم، و بعد سکوت شد. گویی اشیایی را از قصر بیرون می بردند.اما چرا آن وقت شب و در میان برف؟!
منبع: متن کتاب