از همان روز که چشم به جهان گشودمفقط یک چیز یاد گرفتم:پُل ساختن در جهان، تا می توانم، و هرچه بیشتر بهتردر روشنایی صبحپلی بر فاصلۀ کوتاه میان دو ساختمان..
از زاغه های ننگِ تاریخ ستممن باز بر می خیزماز دردهای ریشه دار مردمممن باز بر می خیزمسیاه اقیانوسی ام، موّاج و پهنگاهی فرا و گاهی فرو در می کشم، توفنده..